جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

قلبی الیک من الاشواق محترق..
ودمع عینی من الاماق مندفق
الشوق یحرقنی والدمع یغرقنی
فهل رایت غریقا وهو محترق..!

اینجا ؛ آن جای خالی ای نیست که سر در کلبه درویشی ام نوشته ام...اینجا ؛ جاییست که می نویسم تا بفهمم که چه شد که جای من ؛ آنجا (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر...) خالی شد!
می نویسم که چقدر جاهای زیادی جای من خالی بود و کسی نفهمید...اما جایی که خدا گفت بیا اینجا جایت خالیست...نرفتم!
یاعلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۲۰
آبان

چون ابراهیم قصد قربانگاه کرد...هاجر با دلی خون اسماعیل را بیاراست و همراه پدر روانه کرد...

ابراهیم برگشت..با اسماعیل! از قربانگاه تنها ردی به یادگار بر گلوی اسماعیل مانده بود و هاجر با دیدن همان رد سه روز تب کرد!

سه روز به خاطر ردی تب کردی هاجر! حق داشتی! چون تو دل لیلا را نداشتی!

جوان بنی هاشم و کودک بنی هاشم و ریز و درشت بنی هاشم با جوان و کودک و ریز و درشت بقیه فرق می کند. کودکانشان دل شیر دارند چه برسد به بزرگانشان! کودکشان سر بابا را منزل به منزل می بیند و در خرابه که می رسد دیگر کم می آورد...آخر سر بابا را اینقدر از نزدیک ندیده بود!

حالا یک همچین کودکی را بزرگ می کنی با دل شیر...با کمالات بافهم با اخلاق (مثل پیامبر(ص) )...جوان می شود و رشید و رعنا. بابا افتخار می کند به جوانش! به قد و بالایش به فهم و شعورش؛ به معرفتش ؛ به ایمانش. کیف می کند می بیند جوانش را!

جوانش که راه می رود قند توی دل بابا آب می شود! چه جوانی!!

این جوان هرجایی که بود می شد بت مردم! اما حالا اینجا یک همچین جوانی که بابا برایش می میرد دارد می رود به جنگ یک مشت موجودات نادان و نفهم و بی رحم!

حیف علی اکبر است جنگیدن با آنها! اما بابا تنهاست و جوانش به یاری بابا آمده!

علی! کاش می شد نروی! علی جان! داری می روی؟ رفتی بابا؟ علی ِ بابا! عزیز بابا!

رفت!! عزیز بابا رفت! علی که رفت دیگر بر نمی گردد! جوان بابا دیگر نمی آید!

نَظَرَ إلیه نَظَرَ آیسٍ منه..

علی که رفت ...فاطمه هم چادرکشان رفت؛ خونین بود ولی رفت! علی که رفت جان حسین هم رفت ؛ امید هم از دل حسین رفت! علی که رفت رباب هم رفت؛ حسین دوباره رفت!

اگر زینب نبود حسین‌(ع) داشت قالب تهی می کرد! جوانش را سالم تحویل نگرفته بودکه! پاره پاره بود علی اش! پاره پاره! می دید نمی تواند علی را بلند کند همانجا کنارش ماند... حسین بعد از علی انگار دیگر جانی نداشت! تازه علی اولین نفر بود! هنوز عباس بود...هنوز قاسم بود...هنوز پسران خواهرش بودند...هنوز علی اصغرش بود!

اما بعد از علی....

اف بر دنیا! اف...

تکمله:

۱. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۲. امید است که کرمشان قبول کند این اندک ناچیز را! بخدا سخت است نوشتن از این خاندان! سخت است مصیبتشان را توصیف کنی..! نمی دانم روضه خوان ها چه دلی دارند اما من برای همین چند خط بارها توقف کردم...مغزم قفل شده بود انگار! نمی توانستم بنویسم... سخت بود حرف زدن نوشتن گفتن....سخت بود!

ده روز است فکر می کنم و حالا همین مقدار توانستم بنویسم...

۳. لینک دانلود مداحی کریمی را برایتان می گذارم امیدوارم استفاده کنید...این مداحی محرم پارسال مرا نجات داد!

http://rasekhoon.net/media/show/301452/%D8%B1%D9%88%D8%B2-8-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%86%D9%88%D8%B1-%D8%A8%D8%B5%D8%B1%D9%85/

۳. التماس دعا

  • درویش بی ریش!
۱۸
آبان

حال و هوای عجیبی دارم... بین دل خودم و خواست خدا گیر افتادم!

نتیجش می شه یه بغض که خیلی شیرینه!

محرم پارسال به نام امام حسین (ع) و به کام خودم می خواستم الا و بلا خودمو برسونم تهران و دانشگاه امام صادق! بعد چی شد؟ شب تاسوعا مث سنگ شده بودم که حالم از خودم بهم می خورد! شب تاسوعا اشکت نیاد و منقلب نشی خیلی بده! شب عاشورا نتونی زار بزنی خیلی بده! حس کسی رو داشتم که به زور از یه جایی که خیلی دوست داره انداختنش بیرون! خلاصه فهمیدم این من نیستم که تعیین می کنم کجا بهتره برای رفتن و عزاداری کردن...

مهم حال آدمه! مهم روزی آدمه!

مهم اینه که رزقت چی باشه!

برای همین امسال از کلی جلوتر هی می گفتم خدایا روزی منو از محرم امسال خودت بده! محرم امسال خودت جور کن بهره رو کافی و وافی ببرم!

و امسال محرم دو شب رفتم همونجایی که دوست داشتم اونم چه جوری!! بشرطها و شروطها!!

اما بقیه ش یه بغض عجیب مدام توی گلومه که چرا نمی تونم برم عزاداری و وقتی یاد پارسال می افتم میگم شاید همین بغض و همین دل شکسته ای که نتونستی بری عزاداری از اون تاسوعایی که به خاطر بودن با دوستت رفتی و هیچی بهره نبردی ارزشش بیشتره!

باخودم می گم و در به در تو شبکه های تلویزیون دنبال یه مداحی خوب می گردم تا بلکه بغضم رو بشکنم! گاهی خودم برای خودم روضه می خونم!

دلم گرفته....خیلی!!!

  • درویش بی ریش!
۱۳
آبان

آجرک الله

        بقیة الله...

عزیز دو جهان!

             یوسف در چاه!!

کنون شعله آه تو شود حس

تو کجایی گل نرگس!!

 

 

پ.ن

دلم یک بغل گریه می خواهد!

  • درویش بی ریش!
۰۱
آبان

هر بار...

هر بار...

اینکه می گویم« هر بار» باور کنید راست می گویم!

هر بار هیبت و ابهتتان طوری آدم را می گیرد که جز در چند روز خاص سخت می توانم با شما صحبت کنم!

یا امیرالمؤمنین!

غدیر که می آید انگار کسی آستینمان را می کشد که بیا و چیزی بنویس! انگار مجبوریم!

وگرنه ما را چه به  این گنده گویی ها و لقمه های بزرگتر از دهان!! اصولا ما از غدیر هیچ چیز به معنای واقعی نفهمیده ایم که بخواهیم راجع به آن صحبت کنیم؛ جز عیدی دادن ها و تبریک و ... .

پ.ن:

1.

جز یک نسب که از تو به خود بسته چیستم؟

من آنچنان که آل علی هست، نیستم

اما علی (ع) مرا ز در خانه ات مران

تا چشم داشتم به حسینت ...گریستم!

2.

آقا...! ولایتتان بار سنگینی ست اما شیرین! من این شیرینی سنگین را می خواهم که بیشترش کنید...بیشتر و بیشتر!

3.

غدیر...امکان ندارد برایم بغضی نداشته باشد! هر بار غدیر که می آید در ذهنم تاریخ مرور می شود و فاصله کم غدیر با عاشورا هر بار رنجم می دهد!

4.

عیدتان مبارک و التماس دعا

 

  • درویش بی ریش!
۲۷
مهر

اگر دستی در کار خیر دارید و قصد خیر... در ایام محرم هیئت وبلاگی ای در زائر صفا راه افتاده است شبیه هیئت ماه رمضان.

دوست داشتید سر بزنید و اگر هم که قدمی بردارید چه بهتر!!

لینک اصلی مطلب هم که اینجا ست!

  • درویش بی ریش!
۲۳
مهر

میدونی مشکل من چیه؟

مشکل من اینه که اون موقعی که باید تو روت وایسم و هرچی از دهنم درمیاد بهت بگم واینِمیستم!! بعد الان که می خوام باهات دعوا کنم دیگه اون حرارت قبلو ندارم...

ولی!

دلم ازت پره! از دستت خسته شدم! دلم می خواد برم به ماه و خورشید و ستاره و تمام کوه و بیابونا شکایتتو بکنم! به خدا میرم! می رم ازت شکایت می کنم... می رم به خود خدا می گم برای هزارمین بار!

خدایا من از دست این خسته شدم!

تاکی باید تحملت کنم؟! تا کی باید باهات درگیر باشم؟ تا کی می خوای بهم امر و نهی کنی؟ تا کی می خوام به حرفت گوش بدم؟!

کاش می شد یه جایی ولت می کردم گم و گور می شدی دیگه نمی دیدمت! کاش می شد از خودم جدات می کردم! کاش می شد مینداختمت دور!

...

آدمیزاد نوشت!!‌ :

دلم چاقوی ابراهیم را می خواهد و گلوی نفسَم را! و می خواهم که هیچ قوچی از آسمان پایین نیاید!

دلم بیابانی می خواهد و چاقوی ابراهیم و گلوی نفس و اراده ای آهنین! لعنت به اراده ضعیفم...

باید همان اول روی سنگهای داغ بیابانی قربانی ش می کردم با چاقوی ابراهیم... .  نکردم و او چاقو بر گلوی من گذاشته است! عید قربان و غیرقربان هم ندارد! قربانی ام می کند بارها و بارها... و باز زنده می شوم و قوچی می آید و نجاتم می دهد و باز قربانی ش می شوم... نمی دانم باید چند بار دیگر چاقوی نفسَم را بر گلوی پاره پاره ام حس کنم تا بتوانم من چاقو به دست بگیرم!

خدایا خسته شدم!!

قربانی ش کن!

  • درویش بی ریش!
۲۴
شهریور

در کوی شما شکسته دلی می خرند و ...بس!

...

کسی نیست که نداند این را. اما نمی دانم چرا مدتهاست هرکار می کنم دلم نمی شکند!

به زمین می کوبمش...

به در

به دیوار...

به هرجایی می زنمش نمی شکند!

سنگ هم اگر بود تا به حال شکسته بود! لابد آهنی شده! یا چه می دانم ضد ضربه ای چیزی!!.....

حس افرادی را دارم که کارت مترویشان را روی گیت ورودی نشان می دهند و رد می شوند و من دارم توی کیفم دنبال کارت مترو ام می گردم!

هی همه می روند و قطارها پشت هم صدایشان می آید و من هنوز کارت ورودی ام را پیدا نکرده ام! دل شکسته ام را!

برای همین هم حالا اینجا ویلان و سیلان هرکار می کنم دلم را بشکنم نمی شکند! برای همین مجبورم از قاب تلویزیون و اینترنت و گاهی موبایل دوست بامعرفتی حرمتان را ببینم و صدای نقاره هایتان را بشنوم!

نمی دانم با این دل آهنی چطور دلتنگت شده ام! بهانه گیری می کنم! نمی دانم چه سیستمی ست! آهن ها هم گاهی انگار زنگ می زنند... کج و کوله می شوند! خلاصه یک جوری نشان میدهند که حالشان خوش نیست!

...

 

پ.ن: درست است که نشکسته است دلم اما کج و کوله که شده! جنس بنجول نمی خواهید؟!

  • درویش بی ریش!
۰۷
شهریور

خدا را نشناختم

مگر به شکستن عزم ها...........

  • درویش بی ریش!
۰۴
شهریور

بعضی حرفا رو دوست داری این قدر بزنی که سیاه و کبود بشن!! (یا جونشون دربیاد)

اما نمی زنی و همون حرفا این قدر راه نفست رو می گیرند تا تو سیاه و کبود شی و ...جونت دربیاد!!

.

.

حساسیتم روی مطالبی که می گذارم اجازه نمی دهدکه اینجا این مطلب خصوصی را بنویسم و وقت شما را بگیرم به دلایل شخصی!

اما اینقدر این روزها فکرم مشغول کسی ست که دوستش دارم و نگرانش هستم که نتوانستم اینجا چیزی نگویم. گفتم شاید دعا کنید و گره از کارش باز شود...

حرف نمی زند تا کمکش کنم. درد دل نمی کند تا سبک شود. و از درون دارد هر لحظه در خود بیشتر فرو می رود و من از دور شاهد این فرو ریختنش هستم و فرو می ریزم.

گفتم شاید دعا کنید و گره از کارش باز شود و ما هم به آرامشی برسیم!

مخاطب نوشت:

تو حتی اگر با من حرف نزنی من حرفهایت را می شنوم اما کاش تو هم حرفهایم را می شنیدی! شاید ...شاید....شاید تسکینت می دادم!

  • درویش بی ریش!
۲۳
مرداد

انگار منتظر بودم ماه رمضانت تمام شود

....

تا دوباره همان ناآدمی شوم که بودم!!

  • درویش بی ریش!