حرف برای گفتن زیاد است! گاهی از بس که حرف زیاد است هیچ چیز نمی توانم بگویم!! اما حالا بالاخره قسمت شد و پرشین بلاگ طلبیدمان تا بتوانیم بلکه ذره ای از حرفهای ناگفته را بگوییم!
به درخواست دوستان می خواهم از سفر جنوب خاطراتی چند بنویسم.
1.خاطراتم بیشتر دلی است تا عقلی!! به همین دلیل ایراد زیادی میتواندبهش وارد باشد شاید نباشد!
2.مطالب را مستقیما از دفتر خاطراتم وارد می کنم! اگر ایراداتی داشت ببخشید و..
3. از توضیحات بین راه می گذرم چون خیلی اتفاق مهمی نیافتاد جز خوردن و خوابیدن و دیدن مناظر!
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 10/50 دقیقه صبح 89/12/4 موقعیت: داخل اتوبوس
از منطقه عملیاتی فتح المبین دیدن کردیم. قبلش هم سد کرخه را دیدیم. پیش به سوی فکه...
بدون ساعت همان تاریخ بدون موقعیت
فکه گفتن ندارد....دیدن دارد! دیدن هم ندارد....
فهمیدن دارد!
بدون ساعت همان تاریخ موقعیت: حسینیه پادگان شهید صیاد شیرازی در ارتفاعات میشداغ
روحانی ای دارد سخنرانی می کند. احساس می کنم می بایست سخنران ها اینجا بیشتر با حس آدم ها کار کنند و از این طریق عقلشان را تعمیر کنند تا اینکه رسما منبر بروند..
روز اول تمام شد. امشب رزم شبانه است. مادرم به خاطر میگرنش رزم نمی آید. من هم دوست داشتم بروم اما حسش رفت! خسته ام شدیدا! از صبح که فتح المبین رفتیم و سد کرخه و... فکه تا حالا استراحتی نداشتیم! تازه چزابه هم نبردندمان! دو روز دیگر هنوز مانده. دعا کنید خدا معرفتمان بدهد. یک جو... دو جو! هر چقدر کرمش است!
ساعت 11 و خورده ای شب! همان تاریخ همان موقعیت
دقیقا نفهمیدم چه شد که رفتم! خواهر کوچکم به شدت مشتاق رزم شبانه بود! رفتم که او را تحویل پدر بدهم و دادم و برگشتن دیدم که جمعیت نسوان (!) منتظر دستور حرکت هستند. من هم ایستادم قاطی شان!! دقیقا نفهمیدم چه شد! اما رفتم رزم شبانه! به شدت جایتان خالی بود و به شدت خوش گذشت!
پ.ن جنوب نوشت!!
1. روز اول که تمام شد اما فکه... همیشه فکه با آن رمل های نرمش آدم را می کُِشد!!
طوری که تا مدت ها تا همیشه تا هروقت که توفیق داشته باشی خاکهایش .. خاکهایی که خون خورده اند... بوی خون.... بوی نا... و غربت عجیبش تو را در هم می پیچد!
خاکها با خاکهای کربلا انسی دارند! خاکها خون های تشنگان را خورده اند! خاکها فقط خاک نیستند.... خاکها... خاکهاا.. کاش از این خاک ها بر سر ما می شد!!