جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

قلبی الیک من الاشواق محترق..
ودمع عینی من الاماق مندفق
الشوق یحرقنی والدمع یغرقنی
فهل رایت غریقا وهو محترق..!

اینجا ؛ آن جای خالی ای نیست که سر در کلبه درویشی ام نوشته ام...اینجا ؛ جاییست که می نویسم تا بفهمم که چه شد که جای من ؛ آنجا (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر...) خالی شد!
می نویسم که چقدر جاهای زیادی جای من خالی بود و کسی نفهمید...اما جایی که خدا گفت بیا اینجا جایت خالیست...نرفتم!
یاعلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «درست و حسابی» ثبت شده است

۲۵
فروردين

ظرف وجودی مقوله ایست بس عظیم و عمیق! این را داشته باشید تا بعد...

**

تکنولوژی که آمد برای خیلی ها خوب شد اما برای من نه! زد بساط ما را بهم ریخت حسابی! قبلا ها اراده می کردم قلم می گرفتم دستم و دِ بنویس!! بعد که کامپیوتر و وبلاگ و سایت و اینا آمد کم کم دست قلم بگیر ما روی کیبرد روان شد! (چه ادبی نوشتم!!:O )

حالا هم که به برکت وجودی وایبر و واتس آپ و کوفت و زهرمار (باعرض پوزش البته!!) طوری شده است که به تایپ و وبلاگ قانع شده ایم و خیر نوشتن را زده ایم که میترسم همین تایپ و نوشتن وبلاگی هم از ما گرفته شود!! و این چنین ذهن ما بین تمام این تکنولوژی ها در گردش است!

***

این همه گفتن برای این بود که بگویم اگر به حال قدیم قدیم خودم بود تا الان چندین ورقی را سیاه کرده بودم بس که حرفهای مختلف در ذهنم آمدند و نرفتند... از مقام صبر بعضی مومنان خدا بگیر تا دیدن فیلم «چ» و نقد تند و شدید من به آن و تداخل برنامه های من با خدا و غیره و غیره!!

حالا از آن همه حرف یک دانه مهم ترینش را برداشتم تا بیاورم اینجا روی کاغذ...روی مانیتور البته! : ظرف وجودی!

****

از بچگی یاد گرفته بودم که در دعاهایتان از خدا کم نخواهید... همیشه بالاترین و بهترین را بخواهید و این برای من مسلْم بود که خدا استجابت می کند پس همیشه بهترین ها و بالاترین ها را از خدا خواستم... تا اینجای مساله که همه چیز خوب است اما نوبت که به استجابت رسید یک اتفاق هایی افتاد! خودم می زدم زیر دعای خودم! چرا؟ چون آن بهترین ها و عالی ترین ها شدن انگار سختم بود!! مثل این بود که من یک کاسه سفالی کوچک می بردم پیش خدا می گفتم توی این کاسه برای من چلو مرغ و ماست و سالاد و سبزی و ترشی و شوری و آب و نان و نوشابه و ... بریز!!

این «و ...» را دست کم نگیرید ها! اصل درخواست ها توی همین «و...» بود!

خدا هم می دید کاسه ما کوچک است و قدر یک ذره آب بیشتر جا ندارد می آمد کاسه سفالی ما را بگیرد مثلا یک سینی بزرگ بدهد دستمان... مگر ما این کاسه سفالی کوچک را ول می کردیم؟! چسبیده بودیم بهش و الا و بلا که کاسه ما را نگیر!! هی خدا می گفت که خب مگر نمی خواهی چلو مرغ و ماست و سبزی و ترشی و شوری و آب و نان و نوشابه و غیره را؟ ما هم همین جور که کاسه را سفت چسبیده بودیم سر تکان می دادیم که چرا می خواهم اما توی همین کاسه بریز!!

خدا هم به هر زبانی می گفت خب این همه توی این کاسه جا نمی شود باید ظرف بزرگتری داشته باشی ما از بیخ نفهم بودیم که بودیم...می زدیم زیر گریه و غربت بازی که تو دعای مرا استجابت نمی کنی و مدام مرا سر می دوانی !!

باز هم خدا خدایی می کرد و برای اینکه بفهماند که کاسه کوچک است یک ذره آب می ریخت توش و نان را که اضافه می کرد آبها از کاسه می ریخت بیرون!!

باز ما داد و قال که چرا آب و نان مارا می ریزی بیرون از کاسه و هی به ما سخت می گیری و اذیتمان می کنی؟!!؟

بعد خدا می دید که ما به هیچ صراطی مستقیم نیستیم همه آن دعاها را می گذاشت لای نان گرم تا هر وقت که عقلمان رسید برویم عین بچه آدم ظرف بزرگتری بیاوریم.

بماند که دوباره ما کولی بازی در می آوردیم که تو محل ما نمی دهی و غیره اما هرجا می رفتیم می دیدیم یه عده همان که ما خواستیم از خدا دارند و مانداریم کم کم یک چیزهایی حالی مان شد که خب ناحسابی!! طرف ظرف بزرگتری داشته!!

و همین ظرف بزرگتر شد دغدغه ما!! تازه فهمیدیم که فعلا دعاها جایشان امن است بگرد دنبال ظرف بزرگ!!!

*****

نکته نوشت:

۱. اگر دقت کنیم می بینیم آنچه امروز داریم استجابت دعای دیروزمان بوده است و

۲. سختی و رنجی که امروز می کشیم چه بسا در جهت استجابت دعای امروزمان باشد!

  • درویش بی ریش!
۰۳
اسفند
بعد از این مدت طولانی 
سلام با یک متن طولانی
روز به روز که می گذرد کلافه تر می شوم...دغدغه و دل شوره های خودم کم نیست که هر بار چشمم روشن می شود به چیزهای جدید تری!
.
.
چه بلایی دارد سر بچه مذهبی های ما می آید؟! چه اتفاقی افتاده؟! چرا یکی یکی دارید می روید جاده خاکی؟! چرا سر خر را کج کردید آن طرفی؟!

اول از همه یکی از دوستان قدیمی ام...(همان که خیلی حزب اللهی بود و ولایت فقیهی و مومن و دین دار بود). مدام دم از عقاید ضد ولایت فقیه می زند و همین اخیرا هم یکی از مطالب گرانقدر (!!) استاد(؟) زیبا کلام را برای من ایمیل کرده است و با این عنوان که «ارادتم به استاد روز به روز بیشتر می شود!» و همین استاد (؟) اسرائیل را به رسمیت می شناسد و می گوید هول شدم!!! والا بلا ما اگر در سازمان ملل هم بخواهیم حرف بزنیم و قاعدتا آدم آنجا بیشتر هول می شود هیچ وقت نمی گوییم اسرائیل رسمیت دارد! حرفشان را می زنند و بعد می گویند هول شدم! اشتباه لپی بود! از دهنم پرید
مواظب باش از دهنت نپرد ! یعنی چی هول شدم!؟
آن یکی دوستم پیج ابراهیم نبوی را لایک کرد (در فیس بوک) گفتم لابد می خواهد از نظراتش باخبر باشد و چیزی نبود. حالا دیدم که یکی از مطالبش را لایک کرده که چی؟ که یک سری مداح بی سواد آمده اند در مورد سینما نظر داده اند و فیلم «رستاخیز» را زیر سوال برده اند! و بعد نظریه داده اند که چه طور حمزه را نشان بدهند ایراد ندارد و حضرت عباس را نشان بدهند ایراد دارد؟! خب وقتی این آدم شعورش نمی کشد که فرق حضرت حمزه را با حضرت عباس (ع) بفهمد و اصلا این آدم کی دغدغه دین داشته که حالا بار دومش باشد.... نظرش لایک کردن دارد؟؟؟؟ 
بعد که به دوستم غیر مستقیم گفتم که چطور نظر ابراهیم نبوی را لایک کردی و غیره گفت «من با بعضی حرفاش موافقم با بعضی هاش نه!» خب همان بعضی هایی که موافقی هم اشتباهند!
نمی فهمم چه شده است!؟ این دوستانی که می گویم همه بچه مومن و مذهبی بودند که اسم امام زمان (عج) می آمد دلشان می شکست و اشکشان سرازیر می شد. من با یکی شان بیشتر دمخور بودم... (دوسال تمام رفت و آمد خانوادگی داشتیم). کلی شعر برای امام زمان (عج) دارد. دعای کمیل و ندبه خواندنش را دیده بودم...قرآن حفظ کردنش را...بال بال زدنش برای مشهد! آن یکی هم همین طور...
اینها که می گویم چرا می زنند توی جاده خاکی منظورم این نیست که چرا مثلا به روحانی رای داده! کاری به نظر سیاسی شان ندارم...براساس نظر سیاسی شان نمی گویم...اعتقادشان دارد زیر سوال می رود...دینشان... اینکه از کسی چون ابراهیم نبوی و زیبا کلام که کلی نظریات ضد دینی دارند آدم حمایت کند یعنی من بنای دینی ام دارد می لرزد!
از این طرف یکی می آید چادری می شود و از آن طرف چادری هایمان دارند به باد می روند!!
طرف هیات علمی دانشگاه امام صادق (ع) است... کلی درس دین و حوزه خوانده آن وقت دخترش توی عروسی با صورت ارایش کرده تمام باز جلوی عاقد ظاهر می شود! آن وقت که بهش می گویند بابا گناه دارد! اشکال دارد! صورت آرایش کرده دخترت باید پوشیده باشد می گوید شماها متعصب متحجرید و کدام آیه و روایت همچین چیزی گفته!! 
آدم خجالت می کشد بگوید این خانواده یک خانواده روحانی ان!! 
(حالا باز شما نکند بگویید این هم از روحانی های ما! این آقا اگر روحانی واقعی بود این چیزها را رعایت می کرد)
....
آن قدر دلم پر است از خیلی چیزها که این یک چشمه ای از آن بود که نمی دانم کجا به که بگویم!؟ این یکی اش بود
بقیه اش باشد برای بعد...

  • درویش بی ریش!
۲۰
آبان

چون ابراهیم قصد قربانگاه کرد...هاجر با دلی خون اسماعیل را بیاراست و همراه پدر روانه کرد...

ابراهیم برگشت..با اسماعیل! از قربانگاه تنها ردی به یادگار بر گلوی اسماعیل مانده بود و هاجر با دیدن همان رد سه روز تب کرد!

سه روز به خاطر ردی تب کردی هاجر! حق داشتی! چون تو دل لیلا را نداشتی!

جوان بنی هاشم و کودک بنی هاشم و ریز و درشت بنی هاشم با جوان و کودک و ریز و درشت بقیه فرق می کند. کودکانشان دل شیر دارند چه برسد به بزرگانشان! کودکشان سر بابا را منزل به منزل می بیند و در خرابه که می رسد دیگر کم می آورد...آخر سر بابا را اینقدر از نزدیک ندیده بود!

حالا یک همچین کودکی را بزرگ می کنی با دل شیر...با کمالات بافهم با اخلاق (مثل پیامبر(ص) )...جوان می شود و رشید و رعنا. بابا افتخار می کند به جوانش! به قد و بالایش به فهم و شعورش؛ به معرفتش ؛ به ایمانش. کیف می کند می بیند جوانش را!

جوانش که راه می رود قند توی دل بابا آب می شود! چه جوانی!!

این جوان هرجایی که بود می شد بت مردم! اما حالا اینجا یک همچین جوانی که بابا برایش می میرد دارد می رود به جنگ یک مشت موجودات نادان و نفهم و بی رحم!

حیف علی اکبر است جنگیدن با آنها! اما بابا تنهاست و جوانش به یاری بابا آمده!

علی! کاش می شد نروی! علی جان! داری می روی؟ رفتی بابا؟ علی ِ بابا! عزیز بابا!

رفت!! عزیز بابا رفت! علی که رفت دیگر بر نمی گردد! جوان بابا دیگر نمی آید!

نَظَرَ إلیه نَظَرَ آیسٍ منه..

علی که رفت ...فاطمه هم چادرکشان رفت؛ خونین بود ولی رفت! علی که رفت جان حسین هم رفت ؛ امید هم از دل حسین رفت! علی که رفت رباب هم رفت؛ حسین دوباره رفت!

اگر زینب نبود حسین‌(ع) داشت قالب تهی می کرد! جوانش را سالم تحویل نگرفته بودکه! پاره پاره بود علی اش! پاره پاره! می دید نمی تواند علی را بلند کند همانجا کنارش ماند... حسین بعد از علی انگار دیگر جانی نداشت! تازه علی اولین نفر بود! هنوز عباس بود...هنوز قاسم بود...هنوز پسران خواهرش بودند...هنوز علی اصغرش بود!

اما بعد از علی....

اف بر دنیا! اف...

تکمله:

۱. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۲. امید است که کرمشان قبول کند این اندک ناچیز را! بخدا سخت است نوشتن از این خاندان! سخت است مصیبتشان را توصیف کنی..! نمی دانم روضه خوان ها چه دلی دارند اما من برای همین چند خط بارها توقف کردم...مغزم قفل شده بود انگار! نمی توانستم بنویسم... سخت بود حرف زدن نوشتن گفتن....سخت بود!

ده روز است فکر می کنم و حالا همین مقدار توانستم بنویسم...

۳. لینک دانلود مداحی کریمی را برایتان می گذارم امیدوارم استفاده کنید...این مداحی محرم پارسال مرا نجات داد!

http://rasekhoon.net/media/show/301452/%D8%B1%D9%88%D8%B2-8-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%86%D9%88%D8%B1-%D8%A8%D8%B5%D8%B1%D9%85/

۳. التماس دعا

  • درویش بی ریش!
۱۸
آبان

حال و هوای عجیبی دارم... بین دل خودم و خواست خدا گیر افتادم!

نتیجش می شه یه بغض که خیلی شیرینه!

محرم پارسال به نام امام حسین (ع) و به کام خودم می خواستم الا و بلا خودمو برسونم تهران و دانشگاه امام صادق! بعد چی شد؟ شب تاسوعا مث سنگ شده بودم که حالم از خودم بهم می خورد! شب تاسوعا اشکت نیاد و منقلب نشی خیلی بده! شب عاشورا نتونی زار بزنی خیلی بده! حس کسی رو داشتم که به زور از یه جایی که خیلی دوست داره انداختنش بیرون! خلاصه فهمیدم این من نیستم که تعیین می کنم کجا بهتره برای رفتن و عزاداری کردن...

مهم حال آدمه! مهم روزی آدمه!

مهم اینه که رزقت چی باشه!

برای همین امسال از کلی جلوتر هی می گفتم خدایا روزی منو از محرم امسال خودت بده! محرم امسال خودت جور کن بهره رو کافی و وافی ببرم!

و امسال محرم دو شب رفتم همونجایی که دوست داشتم اونم چه جوری!! بشرطها و شروطها!!

اما بقیه ش یه بغض عجیب مدام توی گلومه که چرا نمی تونم برم عزاداری و وقتی یاد پارسال می افتم میگم شاید همین بغض و همین دل شکسته ای که نتونستی بری عزاداری از اون تاسوعایی که به خاطر بودن با دوستت رفتی و هیچی بهره نبردی ارزشش بیشتره!

باخودم می گم و در به در تو شبکه های تلویزیون دنبال یه مداحی خوب می گردم تا بلکه بغضم رو بشکنم! گاهی خودم برای خودم روضه می خونم!

دلم گرفته....خیلی!!!

  • درویش بی ریش!
۰۱
آبان

هر بار...

هر بار...

اینکه می گویم« هر بار» باور کنید راست می گویم!

هر بار هیبت و ابهتتان طوری آدم را می گیرد که جز در چند روز خاص سخت می توانم با شما صحبت کنم!

یا امیرالمؤمنین!

غدیر که می آید انگار کسی آستینمان را می کشد که بیا و چیزی بنویس! انگار مجبوریم!

وگرنه ما را چه به  این گنده گویی ها و لقمه های بزرگتر از دهان!! اصولا ما از غدیر هیچ چیز به معنای واقعی نفهمیده ایم که بخواهیم راجع به آن صحبت کنیم؛ جز عیدی دادن ها و تبریک و ... .

پ.ن:

1.

جز یک نسب که از تو به خود بسته چیستم؟

من آنچنان که آل علی هست، نیستم

اما علی (ع) مرا ز در خانه ات مران

تا چشم داشتم به حسینت ...گریستم!

2.

آقا...! ولایتتان بار سنگینی ست اما شیرین! من این شیرینی سنگین را می خواهم که بیشترش کنید...بیشتر و بیشتر!

3.

غدیر...امکان ندارد برایم بغضی نداشته باشد! هر بار غدیر که می آید در ذهنم تاریخ مرور می شود و فاصله کم غدیر با عاشورا هر بار رنجم می دهد!

4.

عیدتان مبارک و التماس دعا

 

  • درویش بی ریش!
۲۳
مهر

میدونی مشکل من چیه؟

مشکل من اینه که اون موقعی که باید تو روت وایسم و هرچی از دهنم درمیاد بهت بگم واینِمیستم!! بعد الان که می خوام باهات دعوا کنم دیگه اون حرارت قبلو ندارم...

ولی!

دلم ازت پره! از دستت خسته شدم! دلم می خواد برم به ماه و خورشید و ستاره و تمام کوه و بیابونا شکایتتو بکنم! به خدا میرم! می رم ازت شکایت می کنم... می رم به خود خدا می گم برای هزارمین بار!

خدایا من از دست این خسته شدم!

تاکی باید تحملت کنم؟! تا کی باید باهات درگیر باشم؟ تا کی می خوای بهم امر و نهی کنی؟ تا کی می خوام به حرفت گوش بدم؟!

کاش می شد یه جایی ولت می کردم گم و گور می شدی دیگه نمی دیدمت! کاش می شد از خودم جدات می کردم! کاش می شد مینداختمت دور!

...

آدمیزاد نوشت!!‌ :

دلم چاقوی ابراهیم را می خواهد و گلوی نفسَم را! و می خواهم که هیچ قوچی از آسمان پایین نیاید!

دلم بیابانی می خواهد و چاقوی ابراهیم و گلوی نفس و اراده ای آهنین! لعنت به اراده ضعیفم...

باید همان اول روی سنگهای داغ بیابانی قربانی ش می کردم با چاقوی ابراهیم... .  نکردم و او چاقو بر گلوی من گذاشته است! عید قربان و غیرقربان هم ندارد! قربانی ام می کند بارها و بارها... و باز زنده می شوم و قوچی می آید و نجاتم می دهد و باز قربانی ش می شوم... نمی دانم باید چند بار دیگر چاقوی نفسَم را بر گلوی پاره پاره ام حس کنم تا بتوانم من چاقو به دست بگیرم!

خدایا خسته شدم!!

قربانی ش کن!

  • درویش بی ریش!
۰۲
مرداد

موقعیت:

روز سیزدهم رمضان

جزء سیزدهم

سوره یوسف

مقدمه:

جگرپاره اش بود؛ یوسف! و بعد بنیامین! به بقیه کاری نداشت. فقط یوسف را می دید! خیلی دوست داشت یوسفش را!

وقتی بگویند جگر پاره ات را گرگ خورد؛ این هم خونش...

آن قدر گریه کرد تا چشمانش سفید شد! نابینا شد... آنقدر انتظار کشید تا پیراهنش به کنعان آمد اینبار نه اما خونی بلکه با بویی از یوسف! ولی سربلند بود وقتی یوسف را دید بگوید یک لحظه هم فراموشت نکردم جگر بابا! و تمام این سالها گریستم...گریستم و گریستم عزیز بابا! عزیز مصر!!!

اصل مطلب:

هل علمتم ما فعلتم بیوسف!؟

اصلا فهمیدید با یوسف چکار کردید!؟ انداختیمش توی چاه غیبت... اگر دیدیمش نشناختیم...همواره ما را دید حیا نکردیم..اصلا نفهمیدیم با یوسف چه کار کردیم!

اصلا نفهمیدیم آقا!

خدا می داند ما دوستتان داریم!

همه این سالها که نه ولی چندباری را هم برایتان گریه کردیم!

همه لحظات که نه ولی لحظه هایی هم به یادتان بودیم ! شاهدش همین نیمه شعبان که گذشت...

خدا می داند ما دوستتان داریم فقط کمی نابلدیم! محبتمان به آدمیزاد نمی ماند! هزار جور خطا می کنیم اما دوستتان داریم! هزار جور گناه...اشتباه...بی توجهی ...دیگر نگویم که خودتان بهتر میدانید!

اگر از نیمه شعبان تا حالا یادمان رفته است شما را... خب رمضان شد و دعا و عبادت و کارهای دیگر!

خدا میداند سرمان شلوغ است ... ولی حالا با کاسه های گدایی ام آمده ام سراغتان!

با همان کاسه های برادران یوسف.

یا أیها العزیز! مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه المزجاه فاوف لنا الکیل..

عزیز ما!

ما و خانواده هایمان گیر کرده ایم آقا اگر برادران یوسف اندک چیزی برای ارائه داشتند ما همان را هم نداریم ببخش به ما!

ببخش آقا

خدا میداند دوستتان داریم!!!

  • درویش بی ریش!
۲۴
تیر

سیب یا گندم...فرقی نمی کند! آدم یا حوا...فرقی نمی کند! هبوط اتفاق افتاد و ما فرو افتادیم! و چون جایمان عوض شد ذائقه مان هم ...! به زمینی بودن خو گرفتیم!

قابیل یا عمربن سعد...فرقی نمی کند! هر دو ذائقه شان عوض شده بود! یکی به حسادت خو کرد و آن دیگری را گندم ری برانگیخت!

وقتی به زمین عادت کردی..وقتی یادت رفت آسمانی هم هست دیگر هیچ چیز آسمانی به چشمت نمی آید...نه غذایی که نازل می شود نه ماهی که شکافته می شود و نه هیچ چیز  دیگر! ما یا قوم موسی...فرقی نمی کند! دهانمان طعمش عوض شده است! برای ما خانه و مسکن و پول و مقام معناپیدا کرد و برای آنها عدس و باقلای زمین مهم شد!

اما من با آن مرد کلیمی که با خدا زندگی می کرد و برای خدا غذا می پخت فرق دارم! او طعم دهانش خدایی بود! خدا را می دید! خدا را می چشید! با خدا بود! حتی موسی که خدایی خدایی بود داشت از خدا دورش می کرد!!

من اما نیستم! من اعتقاد دارم خدا را نمی شود دید و این باعث شد که دیگر نبینمش!! آنقدر از خودم دورش کردم که نزدیک تر از رگ گردن بودنش برایم توهم شد! هرچه دورتر شدم دهانم تلخ تر شد! از چیزهایی که می چشیدم خوشم نیامد و درحسرت یک ذائقه آسمانی ماندم!

یامن هو ذکره حلو!

در حسرت چشیدن این حلوا ماندم و هستم هنوز! دهانم تلخ شد با غیبت و دروغ و لغو و چرندیات! خو گرفتم به توهین و تهمت و ...

من دلم حلوای شیرین ذکرت را می خواهد! شیرین چون حلوا! حسابی هوس کردم و مدام تو را از خودم راندم اما تو ....کریم بخشنده به هر بهانه ای مرا یاد خودت انداختی تا دهانم شیرین شود اما ذائقه ام برگشته بود! بدسلیقه شده بودم! تو به من چه خواستم و نخواستم دادی! یا من یعطی من سأله یا من یعطی من لم یسأله...

تو حتی به مهمانی ات دعوتم کردی و سر سفره ات نشاندیم!.... بیا! این هم سفره ای پر از شیرینی پر از حلوا!

یا من هو ذکره حلو! حلو...حلو...حلو...

احساس می کنم که شیرین می شود دهانم ! به هر لطایفی که می دانی نگذار از سفره ات گرسنه برخیزم! یا من یعطی من سأله!...نگذار گرسنه بروم!... حالا که حلوا در دهانم می گذاری بچشان طعمش را به ذائقه بد سلیقه ام!

یا من هو ذکره حلو

 

بعدا نوشت:

1. به هیاتی دعوت شدیم نامش فاطمه الزهرا و رسمش وبلاگی ست! و همین شد که نوشتم و برگشتم و کسان دیگری هم هستند و می نویسند در این هیات تا 14 روز...

برای دیدن برنامه هایشان سری به زائر صفا بزنید.

و برای دیدن جلسه اول به اینجا و جلسات بعدی به  اینجا  و اینجا  و اینجا و اینجا بروید.

2.  ببخشید از چایی بعد از روضه خبری نیست!!!

3.صلوات فراموشتان نشود.

یاعلی

  • درویش بی ریش!