۱۳
آذر
خود را به تمامی برقلب من افکند...
پ .ن:دستم راگرفت وباشتاب مرابرد وبرد وبرد...لایه به لایه عبورکردیم!!ناگهان ایستادم,
ترسیدم!...
روکردم به خدا گفتم :برم؟
.
.
گفت :برو!!!
خود را به تمامی برقلب من افکند...
پ .ن:دستم راگرفت وباشتاب مرابرد وبرد وبرد...لایه به لایه عبورکردیم!!ناگهان ایستادم,
ترسیدم!...
روکردم به خدا گفتم :برم؟
.
.
گفت :برو!!!
خدایا
اگر اجازه دهی می خواهم پیاده شوم!
سرعت دنیا زیادی زیاد است!
سرم دارد گیج می رود و همین مقدار هم یارای نوشتن نیست!
اجازه می دهی؟...