برگ؛برگ؛ برگ بیاورید!!
با این وضع که نمیشود به مهمانی رفت! تو اگر می توانی من نمی توانم!!
برگ ؛ برگ؛ برگ بیاورید!
حالا راه از کدام طرف بود؟! .. چقدر اینجا کوچه پس کوچه است! از کدام راه باید رفت؟ من جز مهمانی نمیخواهم از جای دیگری سر در بیاورم...از هیچ جای دیگری.
تردید چندی بیش نمی پاید.. صدایی خفیف از خیابان روبرو می آید. آری روبرو. همین روبرو!
برگ ها کجا رفتند؟! می خواهم بروم! برگ...
راه پیمایی هم زیاد طولی نمی کشد.. مسیر سرراست تر و مستقیم تر از آنچیزی بود که فکر می کردم. پشت درب خانه ام..همان خانه!
تو در بزن!
من؟! نه من نمی توانم تو در بزن!
با این برگ ها!؟ چطور می توانی این شرم را بپوشانی؟
این قدر آن اشتباه را به من یادآوری نکن! اکنون این درب خانه.. بکوب در را!
با این برگ ها..؟!
در این جدال در باز شد.. انگار کن که خورشید بر ما در گشود..تمام خیابان روشن شد! چون روز! دستی از پشت در خلعتی به ما داد.
آن قدر پاکیزه بود که دل روا نداشت به آلوده کردن آن...نگرفتم!
نهیب زد. همان صاحب دست! بگیریدش که این میهمانی چون میهمانی های دیگر نیست. باید که پاک بود. پاک پوشید. پاک رفت!!!
پاک رفت.
پاک پاک!
پ.ن: رمضان آمد! مبارک باشد!