موقعیت:
روز سیزدهم رمضان
جزء سیزدهم
سوره یوسف
مقدمه:
جگرپاره اش بود؛ یوسف! و بعد بنیامین! به بقیه کاری نداشت. فقط یوسف را می دید! خیلی دوست داشت یوسفش را!
وقتی بگویند جگر پاره ات را گرگ خورد؛ این هم خونش...
آن قدر گریه کرد تا چشمانش سفید شد! نابینا شد... آنقدر انتظار کشید تا پیراهنش به کنعان آمد اینبار نه اما خونی بلکه با بویی از یوسف! ولی سربلند بود وقتی یوسف را دید بگوید یک لحظه هم فراموشت نکردم جگر بابا! و تمام این سالها گریستم...گریستم و گریستم عزیز بابا! عزیز مصر!!!
اصل مطلب:
هل علمتم ما فعلتم بیوسف!؟
اصلا فهمیدید با یوسف چکار کردید!؟ انداختیمش توی چاه غیبت... اگر دیدیمش نشناختیم...همواره ما را دید حیا نکردیم..اصلا نفهمیدیم با یوسف چه کار کردیم!
اصلا نفهمیدیم آقا!
خدا می داند ما دوستتان داریم!
همه این سالها که نه ولی چندباری را هم برایتان گریه کردیم!
همه لحظات که نه ولی لحظه هایی هم به یادتان بودیم ! شاهدش همین نیمه شعبان که گذشت...
خدا می داند ما دوستتان داریم فقط کمی نابلدیم! محبتمان به آدمیزاد نمی ماند! هزار جور خطا می کنیم اما دوستتان داریم! هزار جور گناه...اشتباه...بی توجهی ...دیگر نگویم که خودتان بهتر میدانید!
اگر از نیمه شعبان تا حالا یادمان رفته است شما را... خب رمضان شد و دعا و عبادت و کارهای دیگر!
خدا میداند سرمان شلوغ است ... ولی حالا با کاسه های گدایی ام آمده ام سراغتان!
با همان کاسه های برادران یوسف.
یا أیها العزیز! مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه المزجاه فاوف لنا الکیل..
عزیز ما!
ما و خانواده هایمان گیر کرده ایم آقا اگر برادران یوسف اندک چیزی برای ارائه داشتند ما همان را هم نداریم ببخش به ما!
ببخش آقا
خدا میداند دوستتان داریم!!!