جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

قلبی الیک من الاشواق محترق..
ودمع عینی من الاماق مندفق
الشوق یحرقنی والدمع یغرقنی
فهل رایت غریقا وهو محترق..!

اینجا ؛ آن جای خالی ای نیست که سر در کلبه درویشی ام نوشته ام...اینجا ؛ جاییست که می نویسم تا بفهمم که چه شد که جای من ؛ آنجا (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر...) خالی شد!
می نویسم که چقدر جاهای زیادی جای من خالی بود و کسی نفهمید...اما جایی که خدا گفت بیا اینجا جایت خالیست...نرفتم!
یاعلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۱۵
دی

یه وقتایی دلت می خواد بری وسط دو تا کوه وایسی و لم بدی به یه درخت و فقط صدای سکوت رو بشنوی....فقط سکوووووت...

یه وقتایی دلت می خواد یه جوری بخوابی که انگار تمام کارا و دغدغه هات تموم شده ...

یه وقتایی دلت می خواد الکی گریه کنی

اصن همین جوری به هیچ کی محل ندی

یه وقتایی دلت می خواد یه دکمه بود که وقتی می زدی روش یهو موقعیت دلخواهت حاضر می شد!

یه وقتایی دلت می خواد اراده می کردی زنگ می زدی به رفیق نداشته ت و با هم می رفتید یه جایی دو کلوم حرف می زدین و سبک میشدی


  • درویش بی ریش!
۰۲
آذر
از نه سالگی دفترخاطرات را گشودم و هنوز باز است اما کمتر می نویسم. نه به خاطر اینکه مشغله هایم زیاد شده. به خاطر اینکه حرف زدن یادم رفته! 
اما خاطره باز بودن هنوز از سرم نیافتاده. این کلبه درویشی ام را هم فعلا فعلا ها قصد ندارم ببندم. می خواهم هرکس که از اینجا گذر می کند شاهد رشد و تغییراتی که داشتم باشد. هرچند وبلاگهایی قبل از این هم داشتم اما این یکی از همه باوفا تر و ماندگار تر بود. از سال ۸۹ شروع کردم تویش نوشتن تا حالا که سال ۹۶ است. از روزهای ابتدایی دانشجویی، رفاقت ها، درگیری ها و مشغله های یک ذهن تازه و پاک و ساده تا روزهای خوابگاه...و روزهایی که تشکیل زندگی دادم و مادر هستم! چه زمان بی رحمانه می گذرد بدون توجه به التماس های مردمانی که مدام در خواب غفلت اسیرند و تا به خودشان می آیند زمان تمام شده است. یکی از فانتزی های من شاید این باشد که مثلا وقتی ۷۰ ساله شدم هم باز اینجا بنویسم! نمی دانم کسی در بین انبوووووه وبلاگ ها اینگونه بوده است یا نه ولی خلاصه اینکه دوست دارم .


شاید همین روزها از اینستاگرام نفرین شده بیایم بیرون و به عبارتی خودم را نجات بدهم. دنیا آنطور که ما فکر می کردیم نبود و نشد که نبینیم آنچه را که دوست نداشتیم ببینیم!!   (اوه اوه چه جمله سنگینی شد! علی برکت الله)

به هر کس که از دوستان قدیمی بود سر زدم دیدم همه وبلاگها یک من خاک رویشان نشسته و مدت هاست دیگر کسی آنجا نرفته است. چه بلایی سرمان آمده که به این سرعت رفقای قدیم را فراموش می کنیم؟!
بگذریم...
فعلا همین !
  • درویش بی ریش!
۲۱
مهر

یه جوری اینجا خلوت شده که احساس می کنم دارم تو دفتر خاطرات خودم می نویسم. نخونید وگرنه من مسئولیت وقتتونو که اینجا هدر دادید به عهده نمی گیرم! پای خودتون گفته باشم!

برای همین بی سلام و احوال پرسی می نویسم:


  • درویش بی ریش!
۰۹
شهریور

سلام

احساس می کنم اینجا واقعا جای من خالی شده است! و واقعا در این کلبه درویشی جایم خالی ست... چه کسی مقصر است!؟ همه ما!! همان موقع که اجازه دادیم پیشرفت های پوچ تکنولوژی یکی پس از دیگری چیزهای ارزشمندمان را بگیرند و زمین گیرمان کنند! همان موقع که قلم و کاغذ را گذاشتیم کنار و شروع کردیم روی دکمه های صفحه کلید کوبیدن و تایپ کردن

همان موقع که نوشتن را از صفحه کلیدها به صفحه های لمسی موبایل ها بردیم و بعد حتی نوشتن را از ما گرفتند و شروع کردیم چلیک چلیک عکس گرفتن و به حساب خودمان پست گذاشتن!!

از بند کفش هایمان تا گره روسری و نخود لوبیای ناهار و مورچه ای که شرافتمندانه برای خانه اش دانه می برد مدام ذهن مخاطبانمان را پر کردیم و وقتشان را گرفتیم و دل خوش کردیم که پست گذاشته ایم!

این همه ماجرا نیست! این یک جنبه است که ما را از ما گرفتند!!

قافیه را وقتی باختیم که ذهنمان را پر کردند از اراجیفی قشنگ که باور کردیم و عمل کردیم!! باور کردیم که آزادی یعنی دله بودن!! از هفت دولت آزاد بودن! یعنی هرزگی یعنی فقط من و گور بابای بقیه!!

باور کردیم که هیچ کس حق اظهار نظر درباره ما را ندارد چون ما آزادیم هر غلطی دلمان می خواهد بکنیم!! باور کردیم که هرچه بی ارزش تر باشیم باکلاس تر است! بهتر است! آزادیمان بیشتر است!!

و ذره ذره از ما گرفتند ارزشهایمان را

هنجارهایمان را

وجود خدایی مان را!!

و ما زمینی شدیم...خاکی شدیم.... پست و ناچیز و حقیر در خواب و خیالمان آزاد و روشنفکر و به خیال خوش تر مدرن و تغییر رو به بالا کردیم!!



حالم بهم می خورد از تمام آنهایی که این اراجیف را به خوردمان داده اند و به خورد عزیزانم و هر بار می بینم که یک وجود خدایی را چطور از دست میدهم و چطور به زمین می خورند و خودشان نمی فهمند!!


پ.ن

من اما مدام می جنگم و هر طور شده در کاغذ می نویسم...

می جنگم و حداقل تلاش می کنم سالی یک بار در این کلبه درویشی بنویسم

می جنگم و می نویسم

می جنگم و هر بار کسی از سپاهم می میرد با افسوس با حسرت و آهی عمیق می شکنم...

  • درویش بی ریش!
۱۶
مهر

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت...

دلم تنگ شده واسه اون روزای نوشتن و نظر خوندن و جواب دادن

واسه اون روزایی که نه فقط تو وبلاگ بلکه تو دفترم می نوشتم... زمونه بدی شده ! حال و حوصله ها رفته ! سرا شلوغ شده! هیچ کی وقت نداره! من نمی دونم این همه سر شلوغی مال چیه!؟ (قمی گفتم!!) دلم برای قدیما تنگ شده! حتی خیلی خیلی قدیم که اصلا این سوسول بازی های اینترنتی نبود! نامه می نوشتیم واسه هم! این قدر مزه داشت!! حالا چی....؟

حالا هم تا وقته که دخترم ساکت بود و منم پای کامپیوتر مشغول ترجمه مقاله بودم دلم هوا کرد یه سر به اینجا بزنم!

فعلا

یاعلی

پ.ن

1. ازهمین تریبون اعلام می دارم که بازدید از این سایت بدون گذاشتن نظر پیگرد قانونی دارد!!

2. حداقل حق الناس است!!

3. واالاااا

  • درویش بی ریش!
۲۵
خرداد

آدمیزاد است و فراموشکاری اش. فراموش می کند که نباید در کارهای خدا دخالت کند؛ إن قلت بیاورد و برای خودش جایگاهی قائل شود.

یادش می رود که قبلا ها چطور همه اینها را خدا به او فهمانده. فهمانده است که تو وظیفه ات این است بگویی چشم... اگر و اما و آخر نباید بیاوری!! نباید بگویی من!!  تویی وجود ندارد!!

ولی خب یادش می رود دیگر. باز شروع می کند برای خودش آسمان را به ریسمان بافتن و تخیل کردن و عالمی داشتن! ته ته ش هم محض خالی نبودن عریضه یک نگاهی هم به بالا می کند... 

نوچ!! این قبول نیست. این نگاههای الکی به درد خواهر ابوی محترمت می خورد! بله. باید درست و حسابی به بالا نگاه کنی..اصلا باید همش بالا را نگاه کنی و بعد که خیالت راحت شد اجازه صادر شده است شروع کنی به برنامه ریزی.

ه...ی کی میشود که یادم بماند نگویم من!



پی نوشت

۱. سفر رفتنی بودیم و نمی دانستیم.

۲. قضا بلا مدام دور سر آدم می چرخد. صدقه دوای درد است.

۳. حسش که بیاید دست به کیبورد میشویم ان شاالله

۴. ندارد

  • درویش بی ریش!
۱۵
ارديبهشت

اراده همایونی مان هنوز بر بستن این کلبه درویشی قرار نگرفته است و دیدن آمار بازدیدها هرچند اگر یک نفر باشند به چند بار (!!) باز هم انرژی مثبتی به ما وارد می کند!

چه کنیم که اینستاگرام گوی سبقت از سایر فضاهای مجازی دزدیده و ما را اسیر گردانیده است! وا نفساه!

و چه کنیم که فرصت اندک است و  سر ما شلوغ...البته خداییش اگر بخواهیم می توانیم اینجا بنویسیم ولی چون بازدید نداریم انگیزه نداریم و چون انگیزه نداریم نمی نویسیم و چون نمی نویسیم حس بدی داریم! وگرنه که خدا به سر شاهده هیچی وبلاگ نویسی نمی شود!

حالا هم شکار لحظه ها نمودیم و حسش آمد همین چند خطی را بنویسیم!

باشد که چه اندیشه کند رای صوابمان در آینده

  • درویش بی ریش!
۰۹
اسفند

تو پاک ترین؛ معصومترین؛ لطیف ترین و ظریف ترین بنده خدایی و مسلم است که خداوندگار به خاطر وجود توست که بر ما رحمت می آورد... من اگر گنهکار و رو سیاهم به واسطه تو؛ به واسطه نگهداری از توست که می شوم محبوب خداوند (ان شاالله)!

این تویی که صفحه وجودت ذره ای لک و سیاهی به خود ندیده است... خنده هایت بهشتی است... گریه هایت عبادت است و ذکر.

وه که تو تا چه اندازه پاک و معصومی! به خاطر وجودت هر اندازه سجده شکر به جا بیاورم کم است! باید که تا ابد شاکر بود. باید.

من نیز روزی چون تو بودم. همین اندازه پاک و معصوم اما دنیا و روزگار بسیار پر فراز و نشیب تر از آن است که حتی در فکر پاک و ساده تو بگنجد کودک من! باید که مراقب باشی!

هنوز راه زیادی پیش رو داری که 

باید تهمتنانه گذشت از هزار خوان

هرخوانش اژدهای سیاه هزارسر


  • درویش بی ریش!
۱۹
دی

از این پیشرفت تکنولوژی اینقدر بدم می آید که نگو! هرچه می دویم به گردش نمی رسیم! یعنی که چی؟...

احساس پیرمرد پیرزن هایی را دارم که به زور می خواهند خانه قدیمی شان را حفظ کنند حتی اگر هیچ کس بهشان سر نزند! 

پ.ن :

دلم یک پایه خوب جهت حرف های خاله زنک می خواهد. بله! 

  • درویش بی ریش!
۰۵
آذر
حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
از شوکت سیمرغ پری خواسته بودم
خورشید درخشان به کفم بود ولی من
از شمع دل شعله وری خواسته بودم
افسوس خدا حاجت یک عمر مرا داد
ای کاش لب سرخ تری خواسته بودم!


نکته ش تو اینه (به قول همسرم:)  )   :
که بلد باشید دعا کنید!! دعا کردن بلدی می خواهد عزیز من! از نظر من اصلا باید کلاس های آموزش شیوه دعا کردن در اقصا نقاط موجود گذاشته شود!
بله.
  • درویش بی ریش!