جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

جای خالی من

نه به خاک در بسودم؛ نه به سنگش آزمودم...... به کجا برم سری را ؛ که نکرده ام فدایت؟!

قلبی الیک من الاشواق محترق..
ودمع عینی من الاماق مندفق
الشوق یحرقنی والدمع یغرقنی
فهل رایت غریقا وهو محترق..!

اینجا ؛ آن جای خالی ای نیست که سر در کلبه درویشی ام نوشته ام...اینجا ؛ جاییست که می نویسم تا بفهمم که چه شد که جای من ؛ آنجا (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر...) خالی شد!
می نویسم که چقدر جاهای زیادی جای من خالی بود و کسی نفهمید...اما جایی که خدا گفت بیا اینجا جایت خالیست...نرفتم!
یاعلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۰۱
آذر

غدیر..غدیر.. غدیر.. هر سال با غدیر لبریز از شادی می شوم و دلم می خواهد تا آخر عمر فقط گریه کنم!

 

 

از امام علی(ع) پرسیدند: بهترین روزتان چه روزی بود؟ فرمودند : آن روزی که بر روی دست پیامبر بلند شدم. پرسیدند بدترین روزتان چه روزی بود؟! فرمودند:..

 

کوچه بنی هاشم!

پ.ن: عکس آخر تصویری از کوچه بنی هاشم است قبل از اینکه خراب شود.

 

  • درویش بی ریش!
۲۰
آبان

در کلاس اخلاق

.

.

.

.

نااابووود می شویم!

  • درویش بی ریش!
۰۱
آبان

پیش نوشت:

احوالات این روزهای من به دو حال است: یا به تو فکر نمی کنم یا از فکر کردن به تو فرار می کنم!!

می خواستم چند کلامی با ابلیس سخن بگویم. بعد که خوب با خودم سبک سنگین کردم گفتم همین جوری اش به اندازه کافی پررو و جسور هست. اگر هم صحبتش شوم یحتمل مرا از خودش حساب می کند. (حساب نکند؟!)

خود نوشت:

خداوندا!

نشسته است و دارد به ریش من، به ریش همه ما می خندد. نخندد؟! حق دارد بخندد نه؟! یک محاسبه سرانگشتی است. قرار بوده به من سجده کند. قرار بوده در مقابل من خوار و ذلیل باشد؛ اما حالا من به او سجده کردم، من خوار و ذلیل شدم، من دنبال او افتادم! تو هم مدام برای ما دلت می سوزد.

أَفَتَتَّخِذونَهُ وَ ذُرِّیَّتَهُ أَولیاءَ مِن دونی وَ هُم لَکُم عَدُوٍّ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! سوره کهف.

نمی دانم در این « و مِن دونی» و «و هُم لَکُم عَدُوٍّ» چه سری نهاده ای؟!

 چنان سوزی دارد و چنان با سوز می پرسی که اگر تمام دریاها و درختان جوهر و قلم شوند و تا قیام قیامت جلوی این دو جمله علامت سوال و تعجب بگذارند؛ جا دارد! انگار تمام سوز دنیا و عقبی را در این دو جمله ریخته ای! انگار احساس می کنم جگرم می سوزد، قل قل (به ضم ق) می کند و بعد حالم به هم می خورد، از خودم، از وجودم، از کارهایم، از آدم ها ، از دنیا و ما یتعلق به!!

طوری می گویی «و من دونی»؟!؟ که هر اُم قمری هم که باشد می فهمد که اگر به جای اینکه بیاید سراغ تو برود سراغ شیطان، خیلی زشت است، عیب است، قبیح است. هرچند علتش را نداند! فقط می فهمد خیلی زشت است!

حیف که اطاله کلام حوصله تان را سر می برد وگرنه میگفتم امروز شیطان حسابی به ریش ما خندید. یعنی یک عمر است دارد به ریش ما می خندد. 11سال است به من یکی می خندد! بقیه را نمی دانم!*

اما امروز من هم با او نشستم و به خودم خندیدم! حسابی خندیدم! آن قدر که گریه ام گرفت. شیطان اول نشست و با من به من خندید! بعد کم کم مشکوک شد که این چه طرز خندیدن است و گریه آخرش چه صیغه ای است و کم کم اخم هایش گره خورد! و گفت: آمدی نسازی!!

دوباره  خندیدم. با این جمله حسابی نفسم حال آمد! کیف کردم از این جمله اش! امروز آمدم نسازم! امروز آمدم حجت تمام کنم با تو! (که کاش تمام کرده باشم!) لوسیفر!!*( از این اسم خوشت می آید ابلیس!؟) می خواهم حسابی به ریشت بخندم! باز هم که می خندی!؟ به خدای من شک داری؟!...*

پی نوشت:

1.       اگر شما هم آنچه من شنیدم می شنیدید حتما همین حس من را داشتید. حس کسی که یک پست فطرت دارد مسخره اش می کند!! یک پست فطرت به نام ابلیس!

2.       این ذره ای ست از آنچه شنیدم. دوست داشتید بخوانید.( http://antisemitism.blogfa.com/post-7.aspx)

3.       طبق نظریات صهیونیست ها لوسیفر از جمله اسماء زیبا و شایسته جناب ابلیس! می باشد.

4.       (خودم به خودم شک دارم اما به خدایم نه! کاش او بیاید پشتم بایستد. کاش!)

 

  • درویش بی ریش!
۱۹
مهر

امشب من و این پنجره فولادی

قلبی که دخیل بسته ام با شادی

ای عقل!... که دیرت شده برخیز و برو

ما بنده عشقیم، برو!...آزادی!!

 

 

  • درویش بی ریش!
۱۲
مهر

از را ه رسیدم پرسید: میری امام صادق (ع)؟!* گفتم: نه! حتی خودم از قاطعیت خودم تعجب کرده بودم اما گفتم نه! گذشت. نشسته بودم به تعریف کردن جریانات روز برایش و اینکه امروز کل تهران را گز کرده ام و از کجای تهران به کجا رفتم و ...

این هم گذشت. خودم توی اتاق تنها بودم. همسایه بغلی سرش را کج کرد توی اتاق: بچه ها یه چادر دارین به ما بدین می خوایم بریم امام صادق(ع)؟! یک لحظه مردد شدم. چادر خودم را بدهم؛ ندهم؟! ادامه داد: آخه بده (به فتح ب) اینجوری! حالا اگه نمی خواین ندینا!!

تردید را انگار در چشمهایم خوانده بود. بلافاصله چادرم رادادم دستش. خودش عبایی سرش انداخته بود. یحتمل برای دوستش می خواست.

**

وضو گرفته بودم برای نماز که دیدم در اتاقشان باز است و چادر من سر فرد مذکور! دختر زیبایی است. وقتی که من دیدمش

پشتش به من بود. از اینکه چادرم یکی را پوشانده بود حس قشنگی داشتم. گفتم: ببینمت!! با خنده برگشت سمت من. فوق العاده شده بود! آن شب به احترام امام صادق(ع) چادر پوشید؛ نماز خواند. و بعد هم رفت عزاداری.

**

من آنجا بودم؛ چادر آنجا بود؛ و اونیز با چادر من آنجا بود. تمام آن چند ساعتی که در امام صادق(ع) نشسته بود انگار من نشسته بودم. هرگز حضور حاضر غایب شنیده ای؟ من در اتاقم تنها بودم اما آنجا نبودم. روحم کنار او پرواز می کرد. در دانشگاه امام صادق (ع)!

**

برگشت. چادر را تا کرد و داد دست من. می رفت تا دوباره با همان مانتو و موهای بیرون زندگی بگذراند. تا یک شهادت دیگر؛ عزای دیگر؛ مراسم دیگر. من آن شب به قدر تمام عمرم شاد شدم و گریستم... کاش چادرم مال او بود. کاش هرگز تا شده به من پس نمی داد... کاش یک ذره معرفت آن شب اورا من داشتم...نمی دانم... آن شب به شدت به او غبطه خوردم و در عین حال دلم برایش سوخت..

**

شهادت امام جعفر صادق (ع)؛ نگین ششم امامت؛ سرور  و مولا و سید ما...

تسلیت نباد!!!*

توضیح نوشت:

١.  دانشگاه امام صادق(ع) واحد برادران.

٢. شهادت را که تسلیت نمی گویند. تسلیت یعنی تسلی خاطر. یعنی تو خاطرت مبادا ناراحت باشد! اما باید خاطرت ناراحت باشد. باید از اینکه چنین گوهری را از دست داده ایم حسابی پریشان باشی! باید زار بزنی؛ ناله کنی؛ شیون کنی! فلیبک الباکون؛ و یضج الضاجون؛ و یعج العاجون*

توضیحِ توضیح نوشت:

دعای ندبه.

  • درویش بی ریش!
۰۱
مهر

باز آمد بوی ماه مهر

از وقتی که از مدرسه فارغ التحصیل (!) شدم این شعر هر سال اول مهر مدام توی ذهنم تکرار می شود. امروز با خواهر کوچکم رفتم مدرسه اش تا یک بزرگتر (!) همراهش باشد. حال و هوای عجیبی است.

همه در جنب و جوش اند. برای رفتن برای رسیدن برای آماده بودن سر کلاس های درس.اضطراب، شوق، هیجان، ترس، علاقه همه باهم آمیخته اند. امروز کلی یاد بچگی هایم کردم. یاد اول مهرهای زندگی ام که چه زود تمام شد. هر سال که می رفتیم یک پایه بالاتر رنگ مانتوهایمان عوض می شد و انگار که رنگ ها به ما شخصیت می دادند. هم دبستان هم دبیرستان.

خواهرم تمام لحظه هایی که با دوستانش در حال گپ و گفتگو بود را روزی به یاد خواهد آورد. شعر قیصر امین پور را که با تمام اول مهرهای عمرم عجین بود و تا همین اواخر نمی دانستم مال قیصر است. خدارحمتش کند مرد خوبی بود! برایش یک بار شعر خواندم و کلی زد تو حالم اما باز خدارحمتش کند!!!

حرف تو حرف آمد. امروز اول مهر ماه ١٣٨٩ است. زود می گذرد. زمان را می گویم. مثل باد سهمگینی که از جا تو را می کند. وقتی پاهایت زمین را حس می کند که خیلی دیر شده . باید همان طور روی هوا کارهای واجبت را بکنی. درس، ایمان، عبادت، ازدواج، تربیت فرزند، تحصیلات با عمل (اگر واقعا همچین چیزی وجود داشته باشد!) همه اینکارها را باید روی هوا بکنی چون وقتی زمین رسیدی وقتی است که دیگر باید با زمین خداحافظی کنی. به همین سادگی. به همین زودی!

یادش بخیر...

(پر کردن سه نقطه با خودتان. موضوع آزاد است!)

  • درویش بی ریش!